... مدتیست دلم برای اسماعیل تنگ میشود! پسرک نابینایی همسن و سال من از فامیلهای دور زهرا خانم -همسایهمان- که با مادر و پدر ساده و روستایی و خواهر و برادرهای بیشمارش در زیرزمین نُه متری بیپنجره و تاریکِ خانهی زهرا خانم زندگی میکرد. جلوی در خانهی زهرا خانم میایستاد و من چون شنوندهای حیرتزده به دهانش چشم میدوختم و اسماعیل با پلکهای بستهای که تکان میخورد و سری که در واکنش به هر صدا میچرخید، با لحنی مودبانه و موقر دربارهی همه چیز حرفهای بزرگ بزرگ میزد؛ حرفهایی که گاه نمیفهمیدم. و اصلا در عجبم، من که فقط با دخترها سَر و سِرّ داشتم چرا آنطور روبروی این پسرک حرّاف میایستادم و حرکات و سکنات و لبهای و کلماتش را میپاییدم و ...! آخرین بار سالها پیش در بهشت زهرا، بالای سر مزار زهرا خانم دیدمش. دلم میخواست میرفتم نزدیک و دوباره صدایش را میشنیدم و آن حرکات دست و صورت و لبها و پلکهایش را... مدتیست، دلم که برایش تنگ میشود با حیرتی عجیب، به اسماعیل نگاه میکنم؛ به پلکهای بستهای که تکان میخورد و لحن موقری که حرفهای بزرگ بزرگ میزند حرفهایی که ... مدتیست! مدتیست! ... زبان شمع فهميدم، ند,اسماعیل حیدری,اسماعیل خویی,اسماعیل محرابی,اسماعیل فصیح,اسماعیل,اسماعیل یکا,اسماعیل شنگله,اسماعیل شاهرودی,اسماعیل نوری علا,اسماعیل داورفر ...ادامه مطلب