آنروز غروب. دقیقا همان غروبی که رفته بودم خانهی نیرهسادات برای کار خیاطیِ طرح کاد کمکش کنم و خیالم را راحت کرده بود که کسی خانهشان نیست و من در حال سوزن زدن به کاغذِ الگو روی پارچه بودم که ... برادر بزرگش یکهو وارد اتاق شد و من نفهمیدم کِی پارچه و کاغذ را باهم روی سرم کشیدم! و طفلک او هم هاج و واج فوری در را بست.
مهدیشان بعدها شهید شد. قطعهی 53 دفنش کردند. یکبار قطعهی 53 شهدا در بهشت زهرا، دنبال مزارش گشتم، البته بیشتر برای اینکه شاید دوباره نیره را ببینم. مدتی بود به ابهر کوچ کرده بودند.
.
همین حالا دوباره دلم برای نیره سادات میرعلایی تنگ شد... نیرهساداتم آرزوست!
برچسب : نویسنده : ishekoofaeee بازدید : 27